ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت پنجاه و هشتم
زمان ارسال : ۱۰۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
سرشو به سمت راست تکون داد و با چهره بُهت زده ای که انگار خودشم تازه متوجه نبود مشکوک حیفا شده بود گفت :
- اتاقش.
به سمت اتاق حیفا که طبقه پایین توی یکی از راهرو ها بود دویدم و شایان هم دنبالم اومد.
درو هول دادم و بازش کردم.
هیچکس توی اتاق نبود همه چی مرتب سرجاش بود جز ملحفه روی تخت که نامرتب بود.
- باورم نمیشه کار حیفا بوده باشه.
زیر تخت و توی کمد رو چک کردم و در جواب ش
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
خ
00خوب شد ناهار رو خوشون پختن.چجوری هم به شایان گفت اگه حامی پیش فلورا هست تنهاشون بذار آبرو برا جفتشون نذاشتا🤣🤣
۴ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
آفریین... به نکات داخل پارتا خوب دقت کنید 🤝
۴ ماه پیشمریم گلی
00عجب شیطانی بود این حیفا ،این همه سال داشت براشون کار می کرد آخر هم دشمن از آب در اومد ،ممنونم نویسنده جان
۴ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
✨مرسی از نظرت😘
۴ ماه پیش
R
00شهر عجیبیه😃🤷 ♀️